سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسانی را که به آنها دانش می آموزید، بزرگ شمارید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]


ارسال شده توسط گلی بهاری در 90/5/5:: 10:27 عصر

 من سیاهی چون شب تارش را می ستایم همچون وقتی که عظمت کوهستان را می ستایم.

من شکوهش را می ستایم همچون وقتی که گل همیشه بهار، درخت نارون را می ستایم.

من سادگی و طراوتش را می ستایم همچون وقتی که لاله را، شبنم روی چمن را می ستایم.

من پیچیدگی بی بدیلش را می ستایم همچون وقتی که غنچه های رز را می بویم.

من آسودگی و بی دغدغگی را با او تجربه می کنم همچون زمانی که از درخت گردو بالا می روم.


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط گلی بهاری در 90/5/4:: 5:5 عصر

امروز می خواهم اعتراف کنم.

اعتراف کنم که یک آدم خود شیفته هستم البته نمی دونم شاید خود شیفته شده ام ولی در هر صورت مسلم ِ که مدت هاست خود شیفته هستم.راستش دیگه ذله شدم... از اینکه آینه کنار اتاقم رو روش مقوا زدم که دیگه خودم رو توش نگاه نکنم؛ اما الان دیگه توی آینه کوچکی که توی آشپزخانه، حاشیه های رنگا وارنگ داره خودمو ور انداز می کنم.

گاهی زلف هایم رو مدل می دم....گاهی به چشمام خیره می شم....گاهی لبخند های الکی می زنم....گاهی جدی می شوم....مسخره تر از همه ی اینها اینه که من توی این مدت زمان رو حس نمی کنم.

ولی الان دیگه واقعا خسته شدم...

خسته شدم چون می دونم الان جوانم و سرم با این چیزا گرم ِ؛ بیست سال دیگه که پیر شدم کی این انرژی رو دارم؛ بعد دنبال یه ذره زمان میگردم که رویا هام رو باهاش به حقیقت نزدیک کنم... ولی ممکنه هرگز دیگه موفق نشوم. ای دریغ.


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط گلی بهاری در 90/5/1:: 5:36 عصر

 هر روز بیشتر احساس خفگی می کنم، هر روز بیشتر و بیشتر...

من توی این چادر مدل دار احساس خفگی می کنم.

دلم لک زده واسه راحتی ی یه چادر ساده،

 واسه چین و واچینا ش، واسه ملاحت و نجابت بی ریا ش.

واسه قدمت و اعتبارش، واسه صلابت و قدرتش.

ارزشی که بهم می ده، بی نظیر و پر از احساسِ. 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط گلی بهاری در 90/5/1:: 5:16 عصر

 همین کوچه پس کوچه ها نه جایی دور تر، می بینی دختر های چادر به سر!

چادراشون مشکی و موهاشونم مشکی و البته گاهی مش کرده و طلایی.....

دلم می خواد حتی وقتی بی تفاوت از کنارشون گذشتم بر گردم و چادراشون رو از سرشون بکشم.

نگران نباشید ناراحت نمی شن... از اول همینو می خواستن.

به زور مامان و بابا چادر سر کردن اما با رضایت قلبی مو ها رو بیرون گذاشتن.

به امید نگاهی، تیکه ای، توجهی... از سوی پسری کاکل زری.

حالا من می خوام آزادی ی نداشتشون رو ایجاد کنم. اعتماد به نفسشون رو بالا ببرم...

چی می گی تو؟؟؟؟

( شعر ننوشتم... خودش اینطوری شد )      


کلمات کلیدی : دل نوشته

ارسال شده توسط گلی بهاری در 90/4/21:: 6:37 عصر

بسم سلام
آغاز این چند برگـــــــه به نام او
به امید گوشه چشمی از مولایم
امامم و سرورم
 
 که او را گم کرده ام... ازیرا که من گمشده ام


کلمات کلیدی :